ره گُم کرده آهِ من

ساخت وبلاگ
چیزی از دوست داشتن یادم نمانده دیگه. دست کشیدن را بلد نیستم. دوست داشتن یا هر نامِ دیگری که دارد این obsession ِ مرضی، تبدیل به هیولاییم کرده که مچ دستاش رو به هم می‌چسبونه، جلوت می‌گیره تا ببندی. بعد تا پلک بزنی، بندها رو می‌دره و ناخن‌های بلندش رو فرو می‌کنه توی سینه‌ت. یک روز غمگینی و یک روز عصبانی. یک روز نیازمندی و یک روز نوازشگر. یک روز بازجویی و یک روز معاشقه‌گر. تو زندان‌بانِ هیولایی شده‌ای که التماست می‌کرد توی قفس نکنیش و حالا تبدیل به قفسِ تو شده. اگر به شانه‌هات بیاویزم، تا آخرین روزِ دنیا می‌بریم، اما من یادم آمد روزهای اولی که لب‌خندم چشم‌هات را بوسید، ازت خواهش کردم بفهمی و بدانی من روی شانه‌هایی حساب نکرده‌ام جز برای خراشیدن. مدام می‌پرسی از هربار که خودم را مجازات کردم تا هرچیز را که هرگز می‌خواسته‌ای مقابل چشم‌هات نگه دارم، از زمانی که کف دست‌هام را به شانه‌هات دوختم و احوال تنت رو چسبیده به تنم، در روز آخر دنیا وصف کردم. مدام گناه‌کاری و شرمم را کلمه می‌کنم و تکرار می‌کنم، عقب می‌کشی. گیر افتاده‌ای با من. من و تو باید رفتن را با هم یاد بگیریم. به نظر می‌رسد گناه‌کار و محکوم به شرم باشم. من نمی‌توانم گناه‌کار باشم. من فقط چند سده‌ی اولِ عمرم گناه‌کاری و شرم را تاب آوردم. به حد نهایت ورَم که کردم و دردناک شدم، خودم را کُشتم. حالا باز وقتَش شده. فکر نمی‌کنی عزیزکم؟ فکر نمی‌کنی جانکم؟ فکر نمی‌کنی به اندازه‌ی کافی نفرت نداریم تا عشق بورزیم، تا بجنگیم، تا تاب آوریم؟ ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 81 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1402 ساعت: 11:58

من آبم اگر آتشی. با تو می‌آمیزم اگر که با من در نفرت ورزیدن به خودم هم‌دست شوی. خاموش نمی‌شوی ؛ که تو همان خورشیدی، همان توده‌ی عظیمِ سخاوت‌مندِ مرتفعِ آتش، همان گردیِ بی‌زاویه‌ی خشمگین.با سیل هم اگر بیایم، از رو می‌بریم. اما نه با من می‌آمیزی و نه مرا وا می‌گذاری. مرا کفِ سنگلاخ‌های سخت و مهربان در کف می‌گذاری. می‌تابی و می‌خروشم. می‌تابی و گریه می‌کنم. من اگر با تو بیامیزم تمام می‌شوم. تمام نمی‌کنی مرا. اگر تو آتشی، پس چرا من می‌جوشم و تو در رکودی؟ شب‌ها که خورشید کوچیده به پشتِ ابرِ خیال، در خاطرم، لب‌خندت وسط آغوشم تن می‌شوید. بعد، روز که می‌شود، از آغوشم می‌گریزد. روز، شرم‌آوریِ لذت‌بخشیِ درد است. قدت بلند است، بالای سرم می‌رسی. نور سایه دارد مگر؟ پهن می‌شود سایه‌ات سرتاسرِ تنم. لب‌خندت را قورت می‌دهی و نگاهت گلوله‌های آتشند که حواله‌ی کودکانه‌گیِ نگاهم وسط صورتِ بزرگم می‌شوند، توی کانالم می‌نویسم «رژیمِ کودک‌کُشِ صلح، جنایتِ دیگری...» از حال می‌روم. بلد شده‌ام که سکوت و سکونت تظاهراتِ ناکامی است. در نهایت، من چیزی را به تو می‌دهم که ندارم و نمی‌خواهی. تو نمی‌دانی که این اعترافِ چندم است به هوسِ حفظِ میل. اگر بدانی، تحت نظاره‌ات، در بی‌تابی از خشمِ روز و آفتابِ بی‌رحم، از لای انگشت‌های زمین و همان سنگلاخ‌های مهربان، می‌ریزم. فریاد می‌زنم اما گوش نداری. مقابلِ تصویرِ فریادم و دهانِ گشاد کرده‌ام، لب‌خندت را پس می‌دهی. خجالت می‌کشم، می‌روم. روانکاوم می‌خواهد بفهمیم چرا می‌روم. من رفته‌ام حتی اگر میانِ بازوهات چهارزانو نشسته باشم. ای کاش هیچ‌وقت نیامده بودم و من اگر بازگردم به ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 72 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1402 ساعت: 11:58

دستم به خونت آلوده... که متبرکه عزیزجان. من پدرم را کشته‌ام. چند ماه پیش پای پست اینستاگرام مادرم دیدم نوشته بود «پدرِ خوب، پدرِ مُرده است.» من میوتش کرده بودم و گاه گاه یواشکی سرک می‌کشیدم. خاک روت می‌ریختم و به روانکاوم می‌گفتم «توی کانالِ تلگرامت خدا"ی" را شکر کردی، خدا مگر تو نبودی؟» صداش، آهنگ مارش عزا بود که «تو به خدا اعتقاد نداری؟» کلمه‌ی «اعتقاد» را من گفته بودم؟ یادم نمی‌آید. مگر روان‌کاو هم از خودش کلمه دارد؟ مگر خدا هم حرف می‌زند؟ نبودی، حتی نیستی. من تو را به دنیا آوردم عزیز جان. درد کشیدم و زاییدمت و منتش را سرت گذاشتم. از من دویدی. بی آن که پی ات بدوَم، به خانه... سلاخ‌خانه کشاندمت. پاهات را شکستم. مغرور بودی، وحشی و بازیگوش و شرور. خواستم بکشمت، غذای لذیذ خشمم بودی. روانکاوم گفت «این چه دوست داشتنیه؟» ندانستم هرگز. ندانستم چرا پدرم پام را شکست و مادرم به دردم خندید. هنوز نفس می‌کشی، لبانم به خونت آغشته... قبر بزرگی می‌کنَم. گریه می‌کنم و درد می‌کشم. روانکاوم می‌گوید «چه چیز است که نمی‌توانی بگویی؟» با پاهای مقطوع، در آغوشم اسیری. خون گرمت از رگ‌هات می‌جوشد. این را نمی‌خواسته‌ای. می‌گذارمت و می‌روم، می‌دوَم. از کشاندنت به مسلخ پشیمانم، خاصه بدون آن که دنبالت بدوَم. از وانمود به خواستنت چه نفعی برده‌ام؟ آبروم را پیش هم‌سایه‌گان می‌ریزی و خونت را در قلبم می‌ریزم. فرزند خیال منی عزیزجان، فرزندِ جان منی، همیشه غایبی، همیشه هیچی. چندین برابرِ هیکلِ هیچ برات قبر کنده‌ام و می‌گذارمت زمین نهایت. فریاد می‌کشی اما اگر گلوت فریاد اشتیاق بلد بود، خاک روت نمی‌پاشیدم. آفتاب که طلوع کند، شیطانم و رقصان بالای جسدت. اما تو قیامتی، تو خود روزِ بازگشتی. تو باز باز باز می‌گردی به ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 81 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1402 ساعت: 11:58